بریده‌ای از کتاب در اوج غربت اثر مهدی خدامیان آرانی

بریدۀ کتاب

صفحۀ 17

مسلم در محراب نماز ايستاده است. ده نفر پشت سر او نماز مى‌خوانند؛ امّا چه نمازى؟ همه دارند در نماز با خودشان حرف مى‌زنند: "حتماً يك نفر مسلم را به خانه مى‌برد، خوب است من بعد از نماز زود به خانه بروم، نكند مسلم به خانه من بيايد؟! آن وقت ابن زياد، من و خانواده‌ام را مى‌كشد". امّا اين ده نفر همه اين فكر را مى‌كنند. ــ السّلام عليكم و رحمة الله و بركاته. مسلم از جاى برمى‌خيزد. امّا هيچ‌كدام از اين ده نفر مسلم را به خانه دعوت نمى‌كنند. مسلم به سوى درِ مسجد حركت مى‌كند. امّا همين كه پاى خود را از مسجد بيرون مى‌گذارد، ديگر هيچ‌كس را همراه خود نمى‌بيند.

مسلم در محراب نماز ايستاده است. ده نفر پشت سر او نماز مى‌خوانند؛ امّا چه نمازى؟ همه دارند در نماز با خودشان حرف مى‌زنند: "حتماً يك نفر مسلم را به خانه مى‌برد، خوب است من بعد از نماز زود به خانه بروم، نكند مسلم به خانه من بيايد؟! آن وقت ابن زياد، من و خانواده‌ام را مى‌كشد". امّا اين ده نفر همه اين فكر را مى‌كنند. ــ السّلام عليكم و رحمة الله و بركاته. مسلم از جاى برمى‌خيزد. امّا هيچ‌كدام از اين ده نفر مسلم را به خانه دعوت نمى‌كنند. مسلم به سوى درِ مسجد حركت مى‌كند. امّا همين كه پاى خود را از مسجد بيرون مى‌گذارد، ديگر هيچ‌كس را همراه خود نمى‌بيند.

1

0

(0/1000)

نظرات

تاکنون نظری ثبت نشده است.