بریدهای از کتاب آنّا کارینینا اثر لی یف نیکالایویچ تولستوی
20 ساعت پیش
صفحۀ 593
و او، لووین، یک آدم بی ایمان، این کلمه ها را فقط با دهان و زبانش نمیگفت و با دلش هم تکرار میکرد. در آن لحظه حس میکرد و میدانست که نه تنها شک، بلکه ایمان هم به نظرش غیر معقول است و هیچ کدام مانع روکردن او به خدا نمیشود. همه اینها یکباره از جانش چون غباری پرکشیده و رفته بود، اگر به کسی که احساس میکرد جانش و عشقش دست اوست رو نمیکرد به چه کسی میخواست رو کند؟ فقط میدانست احساسی که دارد، شبیه همانی است که یک سال پیش در آن مهمانخانه شهرستانی، وقت مرگ برادرش نیکالای داشت، اما آن احساس با غم و این یکی با شادی آمیخته بود. آن غم و این شادی هردو از شرایط عادی زندگی خارج بودند و انگار شکافی در میان روال عادی زندگی به حساب میآمدند که از آن میشد چیزی برتر و بالاتر را دید. طاقت فرسایی اتفاقی که رخ میداد، در هر دو مورد یکسان بود و روح کسی که ناظر این ماجرا بود به چنان اوجی میرسید که قبلاً هرگز تجربه نکرده بود و قطعاً دست عقل هرگز به این بلندا نمی رسید.
و او، لووین، یک آدم بی ایمان، این کلمه ها را فقط با دهان و زبانش نمیگفت و با دلش هم تکرار میکرد. در آن لحظه حس میکرد و میدانست که نه تنها شک، بلکه ایمان هم به نظرش غیر معقول است و هیچ کدام مانع روکردن او به خدا نمیشود. همه اینها یکباره از جانش چون غباری پرکشیده و رفته بود، اگر به کسی که احساس میکرد جانش و عشقش دست اوست رو نمیکرد به چه کسی میخواست رو کند؟ فقط میدانست احساسی که دارد، شبیه همانی است که یک سال پیش در آن مهمانخانه شهرستانی، وقت مرگ برادرش نیکالای داشت، اما آن احساس با غم و این یکی با شادی آمیخته بود. آن غم و این شادی هردو از شرایط عادی زندگی خارج بودند و انگار شکافی در میان روال عادی زندگی به حساب میآمدند که از آن میشد چیزی برتر و بالاتر را دید. طاقت فرسایی اتفاقی که رخ میداد، در هر دو مورد یکسان بود و روح کسی که ناظر این ماجرا بود به چنان اوجی میرسید که قبلاً هرگز تجربه نکرده بود و قطعاً دست عقل هرگز به این بلندا نمی رسید.
نظرات
تاکنون نظری ثبت نشده است.