بریدهای از کتاب مغازه جادویی اثر جیمزرابرت داتی
1404/5/25
صفحۀ 118
ضربان قلب او تنها چند ثانیه پس از تولد پسرش متوقف شد. آنها در دانشکده پزشکی به شما آموزش نمیدهند که چگونه به یک شوهر و دو فرزند خردسال بگویید زن و مادرشان رفتهاند. نمیتوانی انسان باشی و درد اقوام را حس نکنی. موج غم، خشم، انکار و ناامیدی. این اولین مرگ من به عنوان جراح نبود و آخرین مرگ من هم نبود. این اولین باری نبود که از خانوادهای با لباسهای خونی دور میشدم. اولین باری که این اتفاق افتاد، من به دانشگاه میرفتم، و خانوادهی خودم بودند.
ضربان قلب او تنها چند ثانیه پس از تولد پسرش متوقف شد. آنها در دانشکده پزشکی به شما آموزش نمیدهند که چگونه به یک شوهر و دو فرزند خردسال بگویید زن و مادرشان رفتهاند. نمیتوانی انسان باشی و درد اقوام را حس نکنی. موج غم، خشم، انکار و ناامیدی. این اولین مرگ من به عنوان جراح نبود و آخرین مرگ من هم نبود. این اولین باری نبود که از خانوادهای با لباسهای خونی دور میشدم. اولین باری که این اتفاق افتاد، من به دانشگاه میرفتم، و خانوادهی خودم بودند.
نظرات
تاکنون نظری ثبت نشده است.