بریده‌ای از کتاب فصل پنجم: سکوت اثر محمدرضا بایرامی

z.khatib

z.khatib

6 ساعت پیش

بریدۀ کتاب

صفحۀ 102

احساس می‌کردم که قهرمان شده‌ام. یک قهرمان ناآرام! همانجا بود که فهمیدم موجودی به نام روح حتماً حتماً هست. چون چیزی در من بی‌قراری می‌کرد که هیچ جایی از بدنم آن را نمی‌یافتم. نه در مغزم بود، نه در قلبم، نه در دست و پام. انگار چیزی بود بیرون من. و من تحمل نگه داشتن آن را نداشتم و به سختی می‌توانستم آن را همراه خود بکشم.

احساس می‌کردم که قهرمان شده‌ام. یک قهرمان ناآرام! همانجا بود که فهمیدم موجودی به نام روح حتماً حتماً هست. چون چیزی در من بی‌قراری می‌کرد که هیچ جایی از بدنم آن را نمی‌یافتم. نه در مغزم بود، نه در قلبم، نه در دست و پام. انگار چیزی بود بیرون من. و من تحمل نگه داشتن آن را نداشتم و به سختی می‌توانستم آن را همراه خود بکشم.

2

0

(0/1000)

نظرات

تاکنون نظری ثبت نشده است.