بریدۀ کتاب

مربع های قرمز: خاطرات شفاهی حاج حسین یکتا از کودکی تا پایان دفاع مقدس
بریدۀ کتاب

صفحۀ 85

می‌ترسیدم خوابم ببرد و آجر و آهن سقف رویم بیفتد. هنوز یاد نگرفته بودم در جبهه باید با مرگ رفیق شوی. وقتی یک قدمی‌ات پرسه می‌زند و برایت دست تکان می‌دهد، ترسیدن و نخوابیدن بی‌معناست. اگر قرار باشد دستت را بگیرد و ببرد تا صبح هم آجرها را با چشمت بپایی کار خودش را می‌کند. اگر هم نوبتت نرسیده باشد، دنبالش هم کنی محلت نمی‌گذارد.

می‌ترسیدم خوابم ببرد و آجر و آهن سقف رویم بیفتد. هنوز یاد نگرفته بودم در جبهه باید با مرگ رفیق شوی. وقتی یک قدمی‌ات پرسه می‌زند و برایت دست تکان می‌دهد، ترسیدن و نخوابیدن بی‌معناست. اگر قرار باشد دستت را بگیرد و ببرد تا صبح هم آجرها را با چشمت بپایی کار خودش را می‌کند. اگر هم نوبتت نرسیده باشد، دنبالش هم کنی محلت نمی‌گذارد.

1

1

(0/1000)

نظرات

تاکنون نظری ثبت نشده است.