بریده‌ای از کتاب رستخیز: بیست و چهار روایت از روضه هایی که زندگی می کنیم اثر حبیبه جعفریان

بریدۀ کتاب

صفحۀ 82

یک مشت آدم که سال تا سال چشم دیدن هم را نداشتند و اگر دو نفرشان را در یک اتاق تنها می‌گذاشتی به ثانیه نمی‌کشید که پاچه هم را می‌گرفتند وسط یک کوچه خاکی، در یک خانه کاه گلی زیر پونز، نقشه دور هم جمع می‌شدیم و تا سر می‌چرخاندیم لاشه گوسفندان سر و ته از درخت آویزان می‌شد و با اشارهٔ نوک چاقو دل و روده‌ها می‌ریخت توی تشت و خون می‌پاشید پای گل‌های باغچه. گونی‌های برنج در هوا پاره می‌شدند و دیگ‌های بزرگ می‌جوشیدند و آبکش‌های بزرگ پر می‌شد. یک نفر می‌زد زیر دست یک نفر دیگر و سینی بزرگ لپه پرت می‌شد وسط حیاط و تشت روغن داغ برمی‌گشت و چادر یکی از خانم‌ها می‌پیچید دور پایش و سینی چای داغ ول می‌شد توی بغل حاج آقا. "روضهٔ مادربزرگ مجموعه ای تمام و کمال بود از چیزهایی که نباید باشد."

یک مشت آدم که سال تا سال چشم دیدن هم را نداشتند و اگر دو نفرشان را در یک اتاق تنها می‌گذاشتی به ثانیه نمی‌کشید که پاچه هم را می‌گرفتند وسط یک کوچه خاکی، در یک خانه کاه گلی زیر پونز، نقشه دور هم جمع می‌شدیم و تا سر می‌چرخاندیم لاشه گوسفندان سر و ته از درخت آویزان می‌شد و با اشارهٔ نوک چاقو دل و روده‌ها می‌ریخت توی تشت و خون می‌پاشید پای گل‌های باغچه. گونی‌های برنج در هوا پاره می‌شدند و دیگ‌های بزرگ می‌جوشیدند و آبکش‌های بزرگ پر می‌شد. یک نفر می‌زد زیر دست یک نفر دیگر و سینی بزرگ لپه پرت می‌شد وسط حیاط و تشت روغن داغ برمی‌گشت و چادر یکی از خانم‌ها می‌پیچید دور پایش و سینی چای داغ ول می‌شد توی بغل حاج آقا. "روضهٔ مادربزرگ مجموعه ای تمام و کمال بود از چیزهایی که نباید باشد."

1

0

(0/1000)

نظرات

تاکنون نظری ثبت نشده است.