بریده‌ای از کتاب مومو اثر میشائیل انده

سید :)

سید :)

1403/7/12

بریدۀ کتاب

صفحۀ 53

بعدش مثلاً می گفت: «می دانی مومو، بعضی وقت ها آدم می بیند که خیابانی خیلی طولانی پیش رو دارد. بعد فکر می کند که آن خیابان، وحشتناک دراز است و هیچ وقت جارو کشیدنش تمام نمی شود.» پیرمرد مدتی در سکوت به روبه رویش خیره می شد و بعد باز حرفش را ادامه می داد: «آن وقت آدم با عجله شروع میکند به کار، هی تندتر و تند تر جارو می زند. ولی هر بار که سرش را بلند میکند میبیند مسیر جلوی رویش هیچ کمتر نشده. برای همین آدم هی بیشتر به خودش فشار می آورد ترس برش می دارد و آن قدر سرعتش را زیاد میکند که آخر سر از نفس می افتد و دیگر نایی برایش نمی ماند. و خیابان همچنان به همان درازی جلوی رویش است. آدم هیچ وقت نباید این طوری کار کند.» باز مدتی می رفت توی فکر و بعد میگفت:« آدم نباید یکهو به تمام خیابان فکر کند. متوجه هستی که؟ باید همیشه یادت باشد که فقط به قدم بعدی فکر کنی به قدم بعدی و نفس بعدی و حرکت بعدي جارو هر بار فقط به قدم بعدی و نفس بعدی و حرکت بعدی جارو.» و باز قبل از آنکه چیزی به حرفش اضافه کند فکری میکرد و میگفت: «این جوری که کار کنی از کارت لذت میبری و این خیلی مهم است. این طوری آدم کارش را خوب انجام میدهد. خب درستش هم همین است.» و برای چندمین بار بعد از مکثی طولانی باز شروع میکرد به ادامه ی حرفش: «آن وقت یکهویی میبینی که تمام خیابان را قدم به قدم تمیز کرده ای بدون آنکه اصلاً حواست به این موضوع باشد. تازه این طوری به نفس نفس هم نمی افتی.» بعدش باز می رفت توی عالم خودش و تندتند سرتکان میداد و بعد از مدتی بالاخره میگفت: «این خیلی مهمه ....»

بعدش مثلاً می گفت: «می دانی مومو، بعضی وقت ها آدم می بیند که خیابانی خیلی طولانی پیش رو دارد. بعد فکر می کند که آن خیابان، وحشتناک دراز است و هیچ وقت جارو کشیدنش تمام نمی شود.» پیرمرد مدتی در سکوت به روبه رویش خیره می شد و بعد باز حرفش را ادامه می داد: «آن وقت آدم با عجله شروع میکند به کار، هی تندتر و تند تر جارو می زند. ولی هر بار که سرش را بلند میکند میبیند مسیر جلوی رویش هیچ کمتر نشده. برای همین آدم هی بیشتر به خودش فشار می آورد ترس برش می دارد و آن قدر سرعتش را زیاد میکند که آخر سر از نفس می افتد و دیگر نایی برایش نمی ماند. و خیابان همچنان به همان درازی جلوی رویش است. آدم هیچ وقت نباید این طوری کار کند.» باز مدتی می رفت توی فکر و بعد میگفت:« آدم نباید یکهو به تمام خیابان فکر کند. متوجه هستی که؟ باید همیشه یادت باشد که فقط به قدم بعدی فکر کنی به قدم بعدی و نفس بعدی و حرکت بعدي جارو هر بار فقط به قدم بعدی و نفس بعدی و حرکت بعدی جارو.» و باز قبل از آنکه چیزی به حرفش اضافه کند فکری میکرد و میگفت: «این جوری که کار کنی از کارت لذت میبری و این خیلی مهم است. این طوری آدم کارش را خوب انجام میدهد. خب درستش هم همین است.» و برای چندمین بار بعد از مکثی طولانی باز شروع میکرد به ادامه ی حرفش: «آن وقت یکهویی میبینی که تمام خیابان را قدم به قدم تمیز کرده ای بدون آنکه اصلاً حواست به این موضوع باشد. تازه این طوری به نفس نفس هم نمی افتی.» بعدش باز می رفت توی عالم خودش و تندتند سرتکان میداد و بعد از مدتی بالاخره میگفت: «این خیلی مهمه ....»

7

3

(0/1000)

نظرات

تاکنون نظری ثبت نشده است.