بریده‌ای از کتاب ملاقات در شب آفتابی اثر علی موذنی

 سمیه بانشی

سمیه بانشی

5 روز پیش

بریدۀ کتاب

صفحۀ 69

از جبهه که رسیدم،سوار یک مینی بوس شدم و اولین چیزی که احساس کردم، ناامنی بود، آن هم در میان مردم، و این خیلی عجیب بود. نه اینکه آنها قصد صدمه زدن به من را داشته باشند، نه، اتفاقاً اصلا اعتنایی به من نداشتند، و همین بی اعتنایی در من احساس ناامنی ایجاد کرد. و تازه احساس حسام را دریافتم و فهمیدم که هر بار از جبهه می آمده، در شهر چه می کشیده است...

از جبهه که رسیدم،سوار یک مینی بوس شدم و اولین چیزی که احساس کردم، ناامنی بود، آن هم در میان مردم، و این خیلی عجیب بود. نه اینکه آنها قصد صدمه زدن به من را داشته باشند، نه، اتفاقاً اصلا اعتنایی به من نداشتند، و همین بی اعتنایی در من احساس ناامنی ایجاد کرد. و تازه احساس حسام را دریافتم و فهمیدم که هر بار از جبهه می آمده، در شهر چه می کشیده است...

18

5

(0/1000)

نظرات

تاکنون نظری ثبت نشده است.