بریدهای از کتاب مرا پیدا کن اثر معصومه رامهرمزی
1403/6/15
4.3
11
صفحۀ 66
مهدی در این دوران، خیلی با من درد و دل میکرد. از تنهاییهای دوران کودکیاش گلایه داشت. میگفت: «توی بچگی و نوجوونی همیشه تنها بودم. از صبح، مامان و بابام بیمارستان میرفتن، منو میذاشتن مهدکودک یا پیش مادربزرگم. بعد از اینکه از مهد میومدم خونه، تا غروب که مامانم برگرده، تنها بودم. برای خودم دوست خیالی داشتم. یه پسری همیشه روی کمد اتاقم توی سه کنج سقف، اون بالا مینشست و از همونجا باهام حرف میزد. یه دختری هم توی پذیرایی بود. من تنهاییهای خودمو با اونا پر میکردم!»
مهدی در این دوران، خیلی با من درد و دل میکرد. از تنهاییهای دوران کودکیاش گلایه داشت. میگفت: «توی بچگی و نوجوونی همیشه تنها بودم. از صبح، مامان و بابام بیمارستان میرفتن، منو میذاشتن مهدکودک یا پیش مادربزرگم. بعد از اینکه از مهد میومدم خونه، تا غروب که مامانم برگرده، تنها بودم. برای خودم دوست خیالی داشتم. یه پسری همیشه روی کمد اتاقم توی سه کنج سقف، اون بالا مینشست و از همونجا باهام حرف میزد. یه دختری هم توی پذیرایی بود. من تنهاییهای خودمو با اونا پر میکردم!»
نظرات
تاکنون نظری ثبت نشده است.