بریدۀ کتاب
3 روز پیش
صفحۀ 218
گریسون سرش را بلند و به من نگاه کرد.« دوباره بهم بگو که من نشکستم.» فکر نمی کنم. سرش را در دستانم می گیرم. شروع می کنم به گفتن:« تو عاشقش بودی و از دستش دادی.» « من ناامیدش کردم و اون تا روز مرگم دست از سرم برنمی داره.» چشمان گریسون بسته شد. « مثلاً باید قوی تر از این باشم. می خواستم قوی تر از این باشم. برای تو.» آن دو کلمه ی آخر تقریباً نابودم می کند. « تو لازم نیست به خاطر من چیزی باشی، گریسون.» صبر می کنم تا چشمانش را باز کند... تا به من نگاه کند. می گویم:« این، تو. این کافیه.» دوباره می گویم:« تو کافی هستی.» « من هیچ وقت کافی نخواهم بود.» 😭
گریسون سرش را بلند و به من نگاه کرد.« دوباره بهم بگو که من نشکستم.» فکر نمی کنم. سرش را در دستانم می گیرم. شروع می کنم به گفتن:« تو عاشقش بودی و از دستش دادی.» « من ناامیدش کردم و اون تا روز مرگم دست از سرم برنمی داره.» چشمان گریسون بسته شد. « مثلاً باید قوی تر از این باشم. می خواستم قوی تر از این باشم. برای تو.» آن دو کلمه ی آخر تقریباً نابودم می کند. « تو لازم نیست به خاطر من چیزی باشی، گریسون.» صبر می کنم تا چشمانش را باز کند... تا به من نگاه کند. می گویم:« این، تو. این کافیه.» دوباره می گویم:« تو کافی هستی.» « من هیچ وقت کافی نخواهم بود.» 😭
نظرات
تاکنون نظری ثبت نشده است.