بریدهای از کتاب سرلوحه ها: یادداشت های پراکنده ی سال های 81 تا 84 اثر رضا امیرخانی
3 روز پیش
صفحۀ 37
بهرام بعدتر برای من از کل سفرش به رودبار یک خاطره تعریف کرد. "سرِ ظهر بیل و کلنگ برداشته بودیم و برای کمک میرفتیم. آفتاب، قیرِ آسفالتِ پشتِ بامِ کج شدهای را آب کرده بود. قیر ذوب شده روی خاک ریخته بود و پای مرغی توی آن گیر کرده بود. مرغ بالبال میزد و قدقد میکرد، اما هر دو پایش سفت و محکم توی قیر بود و تکان نمیخورد. با بچهها خندیدیم و رفتیم. غروب که برگشتیم، روی قیرها کلی پر مرغ ریخته بود. جلوتر رفتیم، هنوز دو پای مرغ داخلِ قیر بود و تکان نمیخورد..."
بهرام بعدتر برای من از کل سفرش به رودبار یک خاطره تعریف کرد. "سرِ ظهر بیل و کلنگ برداشته بودیم و برای کمک میرفتیم. آفتاب، قیرِ آسفالتِ پشتِ بامِ کج شدهای را آب کرده بود. قیر ذوب شده روی خاک ریخته بود و پای مرغی توی آن گیر کرده بود. مرغ بالبال میزد و قدقد میکرد، اما هر دو پایش سفت و محکم توی قیر بود و تکان نمیخورد. با بچهها خندیدیم و رفتیم. غروب که برگشتیم، روی قیرها کلی پر مرغ ریخته بود. جلوتر رفتیم، هنوز دو پای مرغ داخلِ قیر بود و تکان نمیخورد..."
نظرات
تاکنون نظری ثبت نشده است.