بریدۀ کتاب

اینک شوکران: منوچهر مدق به روایت همسر شهید
بریدۀ کتاب

صفحۀ 75

همدیگر را بغل کردیم و گریه کردیم. گفت:« تو را به خدا تو را به جان عزیز زهرا دل بکن» من خود خواه شده بودم. منوچهر را برای خودم نگه داشته بودم.حاضر شده بودم بدترین دردها را بکشد، ولی بماند. دستم را بالا آوردم و گفتم:« خدایا من راضیم به رضایت. دلم نمیخواهد منوچهر بیشتر از این عذاب بکشد.» منوچهر لبخند زد و تشکر کرد. ...

همدیگر را بغل کردیم و گریه کردیم. گفت:« تو را به خدا تو را به جان عزیز زهرا دل بکن» من خود خواه شده بودم. منوچهر را برای خودم نگه داشته بودم.حاضر شده بودم بدترین دردها را بکشد، ولی بماند. دستم را بالا آوردم و گفتم:« خدایا من راضیم به رضایت. دلم نمیخواهد منوچهر بیشتر از این عذاب بکشد.» منوچهر لبخند زد و تشکر کرد. ...

6

1

(0/1000)

نظرات

تاکنون نظری ثبت نشده است.