بریده‌ای از کتاب سیاه قلب اثر کورنلیا فونکه

بریدۀ کتاب

صفحۀ 401

تینکربل اشک‌های پیتر را دوست داشت. پری کوچک انگشت‌های زیبایش را باز کرد تا قطره‌های اشک روشان بغلتند. صدای تینکر آنقدر آهسته بود که اولش پیتر از حرف‌هایش چیزی نفهمید. اما بعد متوجه منظورش شد. تینکر می‌گفت، فکر می‌کند اگر بچه‌ها وجود پری‌ها را باور کنند، دوباره حالش خوب خواهد شد. جیمز م. برری، پیتر پن

تینکربل اشک‌های پیتر را دوست داشت. پری کوچک انگشت‌های زیبایش را باز کرد تا قطره‌های اشک روشان بغلتند. صدای تینکر آنقدر آهسته بود که اولش پیتر از حرف‌هایش چیزی نفهمید. اما بعد متوجه منظورش شد. تینکر می‌گفت، فکر می‌کند اگر بچه‌ها وجود پری‌ها را باور کنند، دوباره حالش خوب خواهد شد. جیمز م. برری، پیتر پن

30

7

(0/1000)

نظرات

تاکنون نظری ثبت نشده است.