بریده‌ای از کتاب یک مرد ناشناخته اثر آنتون چخوف

بریدۀ کتاب

صفحۀ 12

یک بار سر شام - ما هر شب برای شام سوپ و کباب از رستوران سفارش می دادیم من که حالی خوش داشتم از او پرسیدم پولیا تو به خدا اعتقاد داری؟" "فکر کن که نداشته باشم " من گفتم:" خوب پس معتقدی. آیا اعتقاد داری که محاکمه ای وجود خواهد داشت و همه ما برای اعمالمان پاسخگو خواهیم بود؟ " او پاسخم را نداد فقط شکلکی مسخره از خودش در آورد و این بار وقتی که به چشمان سرد و از خودراضیاش نگاه می‌کردم. فهمیدم که برای این موجود سالم و کامل، نه خدا، نه وجدان، نه قانون، هیچ چیز معنی ندارد و اگر میخواستم کسی را بکشم، چیزی بدزدم، یا جایی را به آتش بکشم، شریکی بهتر از او پیدا نمی‌کردم؛ البته در صورتی که برای این کار به او پول می‌دادم.

یک بار سر شام - ما هر شب برای شام سوپ و کباب از رستوران سفارش می دادیم من که حالی خوش داشتم از او پرسیدم پولیا تو به خدا اعتقاد داری؟" "فکر کن که نداشته باشم " من گفتم:" خوب پس معتقدی. آیا اعتقاد داری که محاکمه ای وجود خواهد داشت و همه ما برای اعمالمان پاسخگو خواهیم بود؟ " او پاسخم را نداد فقط شکلکی مسخره از خودش در آورد و این بار وقتی که به چشمان سرد و از خودراضیاش نگاه می‌کردم. فهمیدم که برای این موجود سالم و کامل، نه خدا، نه وجدان، نه قانون، هیچ چیز معنی ندارد و اگر میخواستم کسی را بکشم، چیزی بدزدم، یا جایی را به آتش بکشم، شریکی بهتر از او پیدا نمی‌کردم؛ البته در صورتی که برای این کار به او پول می‌دادم.

5

0

(0/1000)

نظرات

تاکنون نظری ثبت نشده است.