بریدهای از کتاب گرگ های سفید اثر دیوید گمل
4 روز پیش
صفحۀ 177
«آیا تابهحال از چیزی ترسیدی؟» رابالین پرسید. «آره، یک یا دو بار. همسرم قلب ضعیفی داشت. بارها غش کرد و حالش بد شد. ترس رو اون موقع فهمیدم.» «با این حال الان نمیترسی؟» «چیزی نیست که باعث ترس بشه پسر. ما زندگی میکنیم و بعد میمیریم. مرد عاقلی یه بار بهم گفت که روزی حتی خورشید هم ناپدید میشه و همهجا تاریک خواهد شد. همهچیز میمیره. مرگ مهم نیست. چطور زیستن مهمه.»
«آیا تابهحال از چیزی ترسیدی؟» رابالین پرسید. «آره، یک یا دو بار. همسرم قلب ضعیفی داشت. بارها غش کرد و حالش بد شد. ترس رو اون موقع فهمیدم.» «با این حال الان نمیترسی؟» «چیزی نیست که باعث ترس بشه پسر. ما زندگی میکنیم و بعد میمیریم. مرد عاقلی یه بار بهم گفت که روزی حتی خورشید هم ناپدید میشه و همهجا تاریک خواهد شد. همهچیز میمیره. مرگ مهم نیست. چطور زیستن مهمه.»
نظرات
تاکنون نظری ثبت نشده است.