بریده‌ای از کتاب انسان کامل اثر مرتضی مطهری

بریدۀ کتاب

صفحۀ 53

شب نوزدهم فرا رسید. بچه‌ها پاسی از شب را خدمت علی بودند. امام حسن به خانه خودشان رفتند. علی علیه السلام هم در مصلای خود بود. هنوز صبح طلوع نکرده بود که امام حسن به خاطر ناراحتی بار دیگر به مصلای پدر رفت. امیرالمومنین ... به فرزندش فرمود: پسر جان! یک دفعه در عالم رویا پیغمبر در برابرم ظاهر و مجسم شد. تا پیغمبر را دیدم عرض کردم: یا رسول الله! ماذا لقیت من أمتک من الأود اللّدد! چقدر این امت تو خون به دل من کردند! چه کنم با این‌ها؟ بعد به امام حسن فرمود: پسر جان! جدت به من دستوری داد، گفت: علی به این‌ها نفرین کن. من هم در عالم رویا نفرین کردم. نفرینم این بود: ابدلنی الله بهم خیراً منهم و ابدلهم بی شراً لهم منی. خدا هرچی زودتر مرگ مرا برساند و بر این‌ها همان کسی را مسلط کند که شایسته او هستند.

شب نوزدهم فرا رسید. بچه‌ها پاسی از شب را خدمت علی بودند. امام حسن به خانه خودشان رفتند. علی علیه السلام هم در مصلای خود بود. هنوز صبح طلوع نکرده بود که امام حسن به خاطر ناراحتی بار دیگر به مصلای پدر رفت. امیرالمومنین ... به فرزندش فرمود: پسر جان! یک دفعه در عالم رویا پیغمبر در برابرم ظاهر و مجسم شد. تا پیغمبر را دیدم عرض کردم: یا رسول الله! ماذا لقیت من أمتک من الأود اللّدد! چقدر این امت تو خون به دل من کردند! چه کنم با این‌ها؟ بعد به امام حسن فرمود: پسر جان! جدت به من دستوری داد، گفت: علی به این‌ها نفرین کن. من هم در عالم رویا نفرین کردم. نفرینم این بود: ابدلنی الله بهم خیراً منهم و ابدلهم بی شراً لهم منی. خدا هرچی زودتر مرگ مرا برساند و بر این‌ها همان کسی را مسلط کند که شایسته او هستند.

11

0

(0/1000)

نظرات

تاکنون نظری ثبت نشده است.