بریدهای از کتاب شام ملیتا: روایتی از سفر به لبنان و سوریه اثر محمدرضا وحیدزاده
1403/12/21
صفحۀ 60
از جا برمی خیزیم و از سید[هاشم صفی الدین] برای مرخص شدن اجازه می گیریم. پیش می آید و با یکایکمان به گرمی دست می دهد. به من که می رسد، آغوشش را باز می کند و می گوید:((فرزندان شهدا را نمی شود نبوسید)) سرتاپا غرق شرم می شوم. نزدیک است بغضم بترکد. محکم در آغوشم می کشد. یک بار دیگر عطر عربی گرمی در مشامم می پیچد.
از جا برمی خیزیم و از سید[هاشم صفی الدین] برای مرخص شدن اجازه می گیریم. پیش می آید و با یکایکمان به گرمی دست می دهد. به من که می رسد، آغوشش را باز می کند و می گوید:((فرزندان شهدا را نمی شود نبوسید)) سرتاپا غرق شرم می شوم. نزدیک است بغضم بترکد. محکم در آغوشم می کشد. یک بار دیگر عطر عربی گرمی در مشامم می پیچد.
(0/1000)
نظرات
تاکنون نظری ثبت نشده است.