بریدهای از کتاب کالیگولا اثر آلبر کامو
17 ساعت پیش
صفحۀ 38
من می دانستم که نومیدی هست،اما نمی دانستم یعنی چه.من هم مثل همه خیال می کردم نومیدی بیماری روح است. اما نه، بدن زجر می کشد. پوست تنم،سینهام، دست و پایم درد می کند.سرم خالی است و دلم به هم می خورد.و از همه بدتر این طعمی است که در دهنم است.نه خون است،نه مرگ و نه تب، اما همه اینها با هم. کافی است که زبانم را تکان دهم تا دنیا سیاه بشود . از همه موجودات نفرت کنم. چه سخت است، چه تلخ است انسان بودن!
من می دانستم که نومیدی هست،اما نمی دانستم یعنی چه.من هم مثل همه خیال می کردم نومیدی بیماری روح است. اما نه، بدن زجر می کشد. پوست تنم،سینهام، دست و پایم درد می کند.سرم خالی است و دلم به هم می خورد.و از همه بدتر این طعمی است که در دهنم است.نه خون است،نه مرگ و نه تب، اما همه اینها با هم. کافی است که زبانم را تکان دهم تا دنیا سیاه بشود . از همه موجودات نفرت کنم. چه سخت است، چه تلخ است انسان بودن!
نظرات
تاکنون نظری ثبت نشده است.