بریده‌ای از کتاب زنان بدون مردان اثر شهرنوش پارسی پور

بریدۀ کتاب

صفحۀ 119

اشکال این بود که همه چیز را می‌دانست، در حد ذهنی که باروری را از ترس پس رانده، وحشت را چاشنی اندیشه کرده، از تجربه ترسیده، از بدنامی، از حقیر شدن. میل کرده تا میان مردم متوسط بماند، بی آنکه از راز متوسط بودن به درستی آگاه باشد. مقام فقر را در نیافته و بنابراین هرگز دارنده و دارا نبوده است. کرم خاکی را دوست نداشته، در برابر برگ خشکیده تواضع نکرده، به صدای چلچله نماز نخوانده، از کوه بالا نرفته، سحرگاه را ندیده، هرگز شب تا صبح به دب اکبر خیره نمانده، خاک و شن را یکسان دیده اما میان آسمان و زمین فرق گذاشته است، از روی آسمان‌های زمین را ندیده است و زمین‌های آسمان را ندیده است. دید میل پوسیدن دارد، که پوسیده است.

اشکال این بود که همه چیز را می‌دانست، در حد ذهنی که باروری را از ترس پس رانده، وحشت را چاشنی اندیشه کرده، از تجربه ترسیده، از بدنامی، از حقیر شدن. میل کرده تا میان مردم متوسط بماند، بی آنکه از راز متوسط بودن به درستی آگاه باشد. مقام فقر را در نیافته و بنابراین هرگز دارنده و دارا نبوده است. کرم خاکی را دوست نداشته، در برابر برگ خشکیده تواضع نکرده، به صدای چلچله نماز نخوانده، از کوه بالا نرفته، سحرگاه را ندیده، هرگز شب تا صبح به دب اکبر خیره نمانده، خاک و شن را یکسان دیده اما میان آسمان و زمین فرق گذاشته است، از روی آسمان‌های زمین را ندیده است و زمین‌های آسمان را ندیده است. دید میل پوسیدن دارد، که پوسیده است.

12

1

(0/1000)

نظرات

تاکنون نظری ثبت نشده است.