بریده‌ای از کتاب لهجه‌ها اهلی نمی‌شوند اثر خالد مطاوع

بریدۀ کتاب

صفحۀ 184

از پدرم شنیده‌ام که روزی مادربزرگ را در تشییع جنازه‌ای دیده. مادربزرگ گریه و زاری می‌کرده. پدرم که تازه رسیده بوده، از مادربزرگ می‌پرسد «کی مرده؟» و او با اشک‌هایی حقیقی بر گونه، آهسته به پدرم می‌گوید «نمی‌دونم، فقط می‌خواستم شریک غم‌شون باشم.»

از پدرم شنیده‌ام که روزی مادربزرگ را در تشییع جنازه‌ای دیده. مادربزرگ گریه و زاری می‌کرده. پدرم که تازه رسیده بوده، از مادربزرگ می‌پرسد «کی مرده؟» و او با اشک‌هایی حقیقی بر گونه، آهسته به پدرم می‌گوید «نمی‌دونم، فقط می‌خواستم شریک غم‌شون باشم.»

22

0

(0/1000)

نظرات

تاکنون نظری ثبت نشده است.