بریدهای از کتاب رها و ناهشیار می نویسم: هنر جستارنویسی اثر ادر لارا
1403/3/6
صفحۀ 28
در یکی از همین کافهنشینیها به سرمان زد باشگاه نویسندگی خودمان را راه بیندازیم. نقشهمان ساده بود. هر روزِ هفته باید پانصد کلمه مینوشتیم و نوشتههایمان را به یکدیگر میدادیم. هر جای نوشتههای طرف مقابل را که دوست داشتیم با ماژیک شبرنگ زرد مشخص میکردیم و بعد، نوشتهها را به یکدیگر برمیگرداندیم. ایدهاش را از استادی گرفته بودم که سالها پیش در دانشگاه ایالتیِ پرطمطراق سانفرانسیسکو درس میداد. تکالیف را جمع میکرد و روی جملههایی که چشمش را میگرفتند با ماژیک شبرنگ زرد خط میکشید. وقتی کاغذها را به دانشجوها برمیگرداند، همهشان چیزی ــــــ دستکم یکیدو پاراگرافــــ داشتند که به آن افتخار کنند.
در یکی از همین کافهنشینیها به سرمان زد باشگاه نویسندگی خودمان را راه بیندازیم. نقشهمان ساده بود. هر روزِ هفته باید پانصد کلمه مینوشتیم و نوشتههایمان را به یکدیگر میدادیم. هر جای نوشتههای طرف مقابل را که دوست داشتیم با ماژیک شبرنگ زرد مشخص میکردیم و بعد، نوشتهها را به یکدیگر برمیگرداندیم. ایدهاش را از استادی گرفته بودم که سالها پیش در دانشگاه ایالتیِ پرطمطراق سانفرانسیسکو درس میداد. تکالیف را جمع میکرد و روی جملههایی که چشمش را میگرفتند با ماژیک شبرنگ زرد خط میکشید. وقتی کاغذها را به دانشجوها برمیگرداند، همهشان چیزی ــــــ دستکم یکیدو پاراگرافــــ داشتند که به آن افتخار کنند.
نظرات
تاکنون نظری ثبت نشده است.