بریده‌ای از کتاب استاد: صد روایت از زندگی آیت الله سیدعلی قاضی اثر محمدجواد میری

بریدۀ کتاب

صفحۀ 15

کاهو یک روز به دکان سبزی فروشی رفته بودم. دیدم آقای قاضی خم شده و دارد کاهو سوا می‌کند؛ ولی فقط کاهوهایی را برمی‌دارد که پلاسیده است و برگ‌های ضمخت دارد. کاهوها را با مغازه‌دار حساب کرد، زیر عبا زد و راه افتاد. دنبالش راه افتادم: «سوالی دارم! چرا برعکس همه، این کاهوهای خراب را سوا کردید؟!» گفت: «آقا جانِ من! این مرد فروشنده، آدم بی‌بضاعت و فقیری است.‌ من گهگاهی به او کمک می‌کنم ولی نمی‌خواهم چیزی بلاعوض به او داده باشم، مبادا عزت و آبرویش از بین برود و خدای ناخواسته عادت کند به مجّانی گرفتن و در کسب و کار ضعیف شود. می‌دانستم که این تابوت‌ها خریدار ندارد و زور به این آقا دکان خود را ببندد، همه را بیرون می‌ریزد. برای ما که فرقی ندارد کاهوی لطیف و نازک بخوریم یا از این کاهو‌ها...!»

کاهو یک روز به دکان سبزی فروشی رفته بودم. دیدم آقای قاضی خم شده و دارد کاهو سوا می‌کند؛ ولی فقط کاهوهایی را برمی‌دارد که پلاسیده است و برگ‌های ضمخت دارد. کاهوها را با مغازه‌دار حساب کرد، زیر عبا زد و راه افتاد. دنبالش راه افتادم: «سوالی دارم! چرا برعکس همه، این کاهوهای خراب را سوا کردید؟!» گفت: «آقا جانِ من! این مرد فروشنده، آدم بی‌بضاعت و فقیری است.‌ من گهگاهی به او کمک می‌کنم ولی نمی‌خواهم چیزی بلاعوض به او داده باشم، مبادا عزت و آبرویش از بین برود و خدای ناخواسته عادت کند به مجّانی گرفتن و در کسب و کار ضعیف شود. می‌دانستم که این تابوت‌ها خریدار ندارد و زور به این آقا دکان خود را ببندد، همه را بیرون می‌ریزد. برای ما که فرقی ندارد کاهوی لطیف و نازک بخوریم یا از این کاهو‌ها...!»

5

2

(0/1000)

نظرات

تاکنون نظری ثبت نشده است.