بریدهای از کتاب بره گمشده راعی اثر هوشنگ گلشیری
1404/2/19
صفحۀ 147
... یادم میآید وقتی پدرم به خانه میآمد خیس عرق بود. تا لباسی عوض میکرد دست و رویی میشست و چای اولش را میخورد رضایت را در صورتش میشد دید. با مادر از کارش میگفت، از حرفی که به سرکارگر گفته بود. میگفت: «دستهام را گرفتم جلوش گفتم، ببین ما هر جا برویم اینها را داریم، برای همین هم حرف زور نمیشنویم». خوب، دستهاش پینه بسته بود، پینه روی پینه. به آنچه میساختند علاقه داشت، همهشان علاقه داشتند، اما حالا هر دستی را که نگاه کنی صاف است، اما همچنان دراز کرده تا پولی کفش بگذارند، در حالی که میداند حقش نیست. انگار بهش صدقه میدهند. دستهای آدم برای ساختن است یا ویران کردن تا باز بسازد. شکوه دستها در همینهاست، اما ما نه میسازیم نه ویران میکنیم، فقط دفتر حضور و غیابهامان را با پشتهای خم امضا میکنیم.
... یادم میآید وقتی پدرم به خانه میآمد خیس عرق بود. تا لباسی عوض میکرد دست و رویی میشست و چای اولش را میخورد رضایت را در صورتش میشد دید. با مادر از کارش میگفت، از حرفی که به سرکارگر گفته بود. میگفت: «دستهام را گرفتم جلوش گفتم، ببین ما هر جا برویم اینها را داریم، برای همین هم حرف زور نمیشنویم». خوب، دستهاش پینه بسته بود، پینه روی پینه. به آنچه میساختند علاقه داشت، همهشان علاقه داشتند، اما حالا هر دستی را که نگاه کنی صاف است، اما همچنان دراز کرده تا پولی کفش بگذارند، در حالی که میداند حقش نیست. انگار بهش صدقه میدهند. دستهای آدم برای ساختن است یا ویران کردن تا باز بسازد. شکوه دستها در همینهاست، اما ما نه میسازیم نه ویران میکنیم، فقط دفتر حضور و غیابهامان را با پشتهای خم امضا میکنیم.
نظرات
تاکنون نظری ثبت نشده است.