بریدهای از کتاب که ماهی برآید اثر سعیده شبرنگ
1402/3/26
صفحۀ 144
کلام شاه با سلام شیخ بریده شد. آقاجان از پلهها پایین آمد و در مقابل حوض ایستاد. شاه دستی به کلاه مخمل جواهرنشانش کشید و سعی کرد تبسمش را زیر سبیلهای بلندش پنهان کند. اما چشمهای درشتش ریز شد و گونهها بالا آمد. بعد از خوش و بشی رسمی و مختصر و مصافحه و معانقه، شیخ، میهمانش را به نشستن تعارف کرد. شاه ایستاد و دور تا دور حیاط را از نظر گذراند. تختی چوبی زیر سایهی درخت انار بود و قالیچهای روی آن پهن شده بود. آفتاب از دریچههای نورگیر زیرزمین به جایی که احتمالا مطبخ خانه بود سرک میکشید. چند پله در میانهی حیاط بود که به ایوان و اتاقها ختم میشد. در زاویهی جنوبی حیاط، اتاقی تک افتاده بود و سادگی دیوارهایش، آن را از معماری پر از کاشی و کنگرهی دیگر بناهای خانه، ممتاز میکرد. یک دالان کفشکن و پنج پلهی آجری اتاق را از زمین جدا میکرد. هرچند اهالی خانه اتاق پنجدری را آمادهی پذیرایی کرده بودند، اما شاه میل کرد ساعتی در همین اتاق، با میزبانش بنشیند.
کلام شاه با سلام شیخ بریده شد. آقاجان از پلهها پایین آمد و در مقابل حوض ایستاد. شاه دستی به کلاه مخمل جواهرنشانش کشید و سعی کرد تبسمش را زیر سبیلهای بلندش پنهان کند. اما چشمهای درشتش ریز شد و گونهها بالا آمد. بعد از خوش و بشی رسمی و مختصر و مصافحه و معانقه، شیخ، میهمانش را به نشستن تعارف کرد. شاه ایستاد و دور تا دور حیاط را از نظر گذراند. تختی چوبی زیر سایهی درخت انار بود و قالیچهای روی آن پهن شده بود. آفتاب از دریچههای نورگیر زیرزمین به جایی که احتمالا مطبخ خانه بود سرک میکشید. چند پله در میانهی حیاط بود که به ایوان و اتاقها ختم میشد. در زاویهی جنوبی حیاط، اتاقی تک افتاده بود و سادگی دیوارهایش، آن را از معماری پر از کاشی و کنگرهی دیگر بناهای خانه، ممتاز میکرد. یک دالان کفشکن و پنج پلهی آجری اتاق را از زمین جدا میکرد. هرچند اهالی خانه اتاق پنجدری را آمادهی پذیرایی کرده بودند، اما شاه میل کرد ساعتی در همین اتاق، با میزبانش بنشیند.
9
نظرات
تاکنون نظری ثبت نشده است.