بریدهای از کتاب حاج جلال: خاطرات حاج جلال حاجی بابایی اثر لیلا نظری گیلانده
1403/11/23
صفحۀ 255
📖 «حاج آقا، داری میری سرت خم کن! گفتم: «نه! م راحتم اگه زنده ماندم میرم پهلوی این بچه هام. اگرم شهید شدم، میرم پیش آ یکی بچه هام ترسی ندارم.» صدای خنده همه شان بالا رفت یکیشان داد زد: «زنده باشی پدرجان! دستم را بردم بالا و با لبخندی از کنارشان رد شدم. احساس کردم ابوالقاسم و علیرضا هم دارند به من لبخند میزنند.
📖 «حاج آقا، داری میری سرت خم کن! گفتم: «نه! م راحتم اگه زنده ماندم میرم پهلوی این بچه هام. اگرم شهید شدم، میرم پیش آ یکی بچه هام ترسی ندارم.» صدای خنده همه شان بالا رفت یکیشان داد زد: «زنده باشی پدرجان! دستم را بردم بالا و با لبخندی از کنارشان رد شدم. احساس کردم ابوالقاسم و علیرضا هم دارند به من لبخند میزنند.
(0/1000)
نظرات
تاکنون نظری ثبت نشده است.