بریدۀ کتاب

فصل کتاب

3 روز پیش

 گوهر شب چراغ
بریدۀ کتاب

صفحۀ 99

با شیخ علی، فرزند حاج شیخ، دوست بودم. صبح یکی از روزهای خنک پاییزی به خانه‌شان رفتم. دلم هوای حاج شیخ را کرده بود. بالاترین لذت زندگیم دیدن او و شنیدن حرف‌هایش بود. حاج شیخ خانه نبود. صبح‌ها چند جا نماز می‌خواند و منبر می‌رفت. بعد از بلند شدن آفتاب برمی‌گشت. از همتی که داشت و استقامتی که خدا به او داده بود، تعجب می‌کردم. بانک سالخورده و ناخوش احوال بود، انگار لحظه‌ای به خود استراحت نمی‌داد. سوار ماشین یا الاغ و در وقت فراغت، نماز می‌خواند. یک روز پرسیدم: «از این همه نماز خواندن خسته نمی‌شوید؟» گفت: «اگر از میدان میرچخماق تا فلکه، سکه‌های طلا ریخته باشد و تو مشغول قدم زدن باشی و کیسه‌ای دستت باشد، سعی نمی‌کنی تمام سکه‌های طلای سر راهت را برداری؟» گفتم: «همه را جمع می‌کنم.» گفت: «تنها سرمایه ما، عمر کوتاهمان است. باید از لحظه لحظه‌اش برای تقرب به خدا و اندوختن ثواب استفاده کنیم. دنیا جای تلاش است. آخرت را گذاشته‌اند برای استراحت.»

با شیخ علی، فرزند حاج شیخ، دوست بودم. صبح یکی از روزهای خنک پاییزی به خانه‌شان رفتم. دلم هوای حاج شیخ را کرده بود. بالاترین لذت زندگیم دیدن او و شنیدن حرف‌هایش بود. حاج شیخ خانه نبود. صبح‌ها چند جا نماز می‌خواند و منبر می‌رفت. بعد از بلند شدن آفتاب برمی‌گشت. از همتی که داشت و استقامتی که خدا به او داده بود، تعجب می‌کردم. بانک سالخورده و ناخوش احوال بود، انگار لحظه‌ای به خود استراحت نمی‌داد. سوار ماشین یا الاغ و در وقت فراغت، نماز می‌خواند. یک روز پرسیدم: «از این همه نماز خواندن خسته نمی‌شوید؟» گفت: «اگر از میدان میرچخماق تا فلکه، سکه‌های طلا ریخته باشد و تو مشغول قدم زدن باشی و کیسه‌ای دستت باشد، سعی نمی‌کنی تمام سکه‌های طلای سر راهت را برداری؟» گفتم: «همه را جمع می‌کنم.» گفت: «تنها سرمایه ما، عمر کوتاهمان است. باید از لحظه لحظه‌اش برای تقرب به خدا و اندوختن ثواب استفاده کنیم. دنیا جای تلاش است. آخرت را گذاشته‌اند برای استراحت.»

4

1

(0/1000)

نظرات

تاکنون نظری ثبت نشده است.