بریده‌ای از کتاب گتسبی بزرگ اثر اف. اسکات فیتزجرالد

بریدۀ کتاب

صفحۀ 144

بی درنگ گفت: « خوشش نیومد.» «البته که اومد.» سماجت کرد که «خوشش نیومد. خوش بهش نگذشت.» ساکت ماند و من دلتنگی شدید و غیرقابل بیان او را حدس زدم. گفت: « خودم رو ازش دور حس می‌کنم. حرف خودم رو نمی‌تونم بهش بفهمونم.»

بی درنگ گفت: « خوشش نیومد.» «البته که اومد.» سماجت کرد که «خوشش نیومد. خوش بهش نگذشت.» ساکت ماند و من دلتنگی شدید و غیرقابل بیان او را حدس زدم. گفت: « خودم رو ازش دور حس می‌کنم. حرف خودم رو نمی‌تونم بهش بفهمونم.»

13

1

(0/1000)

نظرات

تاکنون نظری ثبت نشده است.