بریده‌ای از کتاب آخرین نسل برتر اثر عباس معروفی

بریدۀ کتاب

صفحۀ 76

همه ایستاده بودند، حتی یکی نمیتوانست بنشیند. انتظار است دیگر، لعنتی، مثل بی خوابی، دلت میخواهد بنشینی، خسته ای اما نمیتوانی، دلت میخواهد آب بخوری، اما جا نداری. دلت میخواهد بایستی، ولی مگر میشود همه اش ایستاد. و اگر بخواهی قدم بزنی، کجا بروی...؟!

همه ایستاده بودند، حتی یکی نمیتوانست بنشیند. انتظار است دیگر، لعنتی، مثل بی خوابی، دلت میخواهد بنشینی، خسته ای اما نمیتوانی، دلت میخواهد آب بخوری، اما جا نداری. دلت میخواهد بایستی، ولی مگر میشود همه اش ایستاد. و اگر بخواهی قدم بزنی، کجا بروی...؟!

141

36

(0/1000)

نظرات

تاکنون نظری ثبت نشده است.