بریدهای از کتاب چشم هایش اثر بزرگ علوی
1403/11/15
صفحۀ 168
برگشتم و با چشم های اشکبار در تاریکی شب به او نگاه کردم و گفتم:(( من دیگر جز شما هیچکس را ندارم که پناه و یار من باشد.)) دست انداخت و بازوی لخت مرا گرفت و چنان فشار داد که من احساس درد کردم. بازوی لخت مرا گرفت و تمام تن مرا به طرف خود کشید.
برگشتم و با چشم های اشکبار در تاریکی شب به او نگاه کردم و گفتم:(( من دیگر جز شما هیچکس را ندارم که پناه و یار من باشد.)) دست انداخت و بازوی لخت مرا گرفت و چنان فشار داد که من احساس درد کردم. بازوی لخت مرا گرفت و تمام تن مرا به طرف خود کشید.
(0/1000)
نظرات
تاکنون نظری ثبت نشده است.