بریده‌ای از کتاب گلستان یازدهم (خاطرات زهرا پناهی روا، همسر سردار شهید علی چیت سازیان) اثر بهناز ضرابی زاده

بریدۀ کتاب

صفحۀ 225

هیچ‌وقت پیشِ کسی گریه نمی‌کرد. در اوج غم و ناراحتی سرخ می‌شد، اما گریه نمی‌کرد. اما، این بار پیش من زد زیر گریه و با بغض و حسرت گفت: «وقتی تازه مصیب شهید شده بود، یه شب خوابشِ دیدم. دستشِ گرفتم و گفتم: ”مصیب، من و تو همه راهکارها رِ با هم قفل کردیم.تو رِ خدا این راهکار آخریِ به من بگو.“ مصیب جواب نداد. دستشِ سفت چسبیدم. می‌دانستم اگه تو خواب دست مرده رِ بگیری و قسمش بدی، هر چی بپرسی جواب می‌ده. گفتم: ”وِلت نمی‌کنم تا راهکارِ بهم نگی.“ فکر می‌کنی مصیب چی گفت؟ گفت: ”راهکارش اشکه اشک.“ فرشته، راهکار شهادت اشکه.»

هیچ‌وقت پیشِ کسی گریه نمی‌کرد. در اوج غم و ناراحتی سرخ می‌شد، اما گریه نمی‌کرد. اما، این بار پیش من زد زیر گریه و با بغض و حسرت گفت: «وقتی تازه مصیب شهید شده بود، یه شب خوابشِ دیدم. دستشِ گرفتم و گفتم: ”مصیب، من و تو همه راهکارها رِ با هم قفل کردیم.تو رِ خدا این راهکار آخریِ به من بگو.“ مصیب جواب نداد. دستشِ سفت چسبیدم. می‌دانستم اگه تو خواب دست مرده رِ بگیری و قسمش بدی، هر چی بپرسی جواب می‌ده. گفتم: ”وِلت نمی‌کنم تا راهکارِ بهم نگی.“ فکر می‌کنی مصیب چی گفت؟ گفت: ”راهکارش اشکه اشک.“ فرشته، راهکار شهادت اشکه.»

15

2

(0/1000)

نظرات

تاکنون نظری ثبت نشده است.