بریده‌ای از کتاب نا اثر مریم برادران حقیر

منفصل

منفصل

1403/2/17

بریدۀ کتاب

صفحۀ 57

بهترین ساعات عمرش در این سال ها وقتی بود که به حرم می رفت؛بعد از نماز ظهر و عصر زائر کمتر بود.گوشه ای کنار ضریح می نشست،درس هایش را می خواند و به مسئله های علمی فکر می کرد؛انگار مسئله ها آسان می شدند و گره ها باز.این عادت خوش بین خودش بود و امام. تا اینکه دو روز نتوانست به حرم برود. بعد از دو روز ،عبدالحسن او را صدا زد و گفت:《در عالم خواب امیرالمومنین به گفتند:به فرزندم سیدمحمدباقر بگو چرا دیگر به درس ما نمی آیی؟》 محمدباقر لبخندی زد و پس‌از آن این کلاس درس هرگز ترک نکرد، تا روزی که در نجف بود و منعی نداشت.

بهترین ساعات عمرش در این سال ها وقتی بود که به حرم می رفت؛بعد از نماز ظهر و عصر زائر کمتر بود.گوشه ای کنار ضریح می نشست،درس هایش را می خواند و به مسئله های علمی فکر می کرد؛انگار مسئله ها آسان می شدند و گره ها باز.این عادت خوش بین خودش بود و امام. تا اینکه دو روز نتوانست به حرم برود. بعد از دو روز ،عبدالحسن او را صدا زد و گفت:《در عالم خواب امیرالمومنین به گفتند:به فرزندم سیدمحمدباقر بگو چرا دیگر به درس ما نمی آیی؟》 محمدباقر لبخندی زد و پس‌از آن این کلاس درس هرگز ترک نکرد، تا روزی که در نجف بود و منعی نداشت.

1

0

(0/1000)

نظرات

تاکنون نظری ثبت نشده است.