بریده‌ای از کتاب بابا لنگ دراز اثر جین وبستر

بریدۀ کتاب

صفحۀ 157

من با چشمی دورنمای زندگی را تماشا می‌کنم که سایر دختران بزرگ شده در محیط مساعد نمی‌بینند. بسیاری از دختران هستند(مثلا ژولیا) که نمی‌دانند خوشحال و سعادتمند هستند. آنها چنان به خوشی ها عادت کرده اند که احساساتشان فلج شده است؛ اما من هرلحظه خوشبختی خودم را احساس می‌کنم و یقین دارم که خوشبختم و هر واقعه نا مساعدی هم که پیش آید، به این عقیده باقی خواهم ماند و به ناراحتی ها(حتی دندان‌درد) مانند تجربه ی جالبی می‌نگرم و این که از تجربه ی تازه ای غافل نمانده ام خوشحالم. «آسمان بالای سر من به هر رنگی باشد، من برای هرگونه سرنوشتی حاضرم»

من با چشمی دورنمای زندگی را تماشا می‌کنم که سایر دختران بزرگ شده در محیط مساعد نمی‌بینند. بسیاری از دختران هستند(مثلا ژولیا) که نمی‌دانند خوشحال و سعادتمند هستند. آنها چنان به خوشی ها عادت کرده اند که احساساتشان فلج شده است؛ اما من هرلحظه خوشبختی خودم را احساس می‌کنم و یقین دارم که خوشبختم و هر واقعه نا مساعدی هم که پیش آید، به این عقیده باقی خواهم ماند و به ناراحتی ها(حتی دندان‌درد) مانند تجربه ی جالبی می‌نگرم و این که از تجربه ی تازه ای غافل نمانده ام خوشحالم. «آسمان بالای سر من به هر رنگی باشد، من برای هرگونه سرنوشتی حاضرم»

7

0

(0/1000)

نظرات

تاکنون نظری ثبت نشده است.