بریدهای از کتاب سفر به انتهای شب اثر لویی فردینان سلین
1403/5/5
صفحۀ 16
این سرهنگ هم عجب جانوری بود! دیگر پاک مطمئن بودم که هیچ تصوری از مرگ ندارد! در عین حال متوجه شدم که یقیناً توی ارتش ما آدم شجاع از قماش او فروان است، و مطمئناً همین قدر هم توی ارتش روبرویی ما. کسی چه میداند چند نفر. یک، دو، شاید هم روی هم چندین میلیون نفر. از این لحظه به بعد ترسم به دهشت تبدیل شد. با یک عده موجود اینطوری، این حماقت جهنمی تا آخر دنیا هم میتوانست ادامه پیدا کند... به چه مناسبت دست از جنگ بکشند؟ تا آن وقت هرگز باطن آدمها و اشیاء را تا این اندازه کینهتوز ندیده بودم.
این سرهنگ هم عجب جانوری بود! دیگر پاک مطمئن بودم که هیچ تصوری از مرگ ندارد! در عین حال متوجه شدم که یقیناً توی ارتش ما آدم شجاع از قماش او فروان است، و مطمئناً همین قدر هم توی ارتش روبرویی ما. کسی چه میداند چند نفر. یک، دو، شاید هم روی هم چندین میلیون نفر. از این لحظه به بعد ترسم به دهشت تبدیل شد. با یک عده موجود اینطوری، این حماقت جهنمی تا آخر دنیا هم میتوانست ادامه پیدا کند... به چه مناسبت دست از جنگ بکشند؟ تا آن وقت هرگز باطن آدمها و اشیاء را تا این اندازه کینهتوز ندیده بودم.
نظرات
تاکنون نظری ثبت نشده است.