بریدۀ کتاب

بریدۀ کتاب

صفحۀ 79

حالا من این جور خیال می کنم که آدم باید یکی _و فقط یکی_ را داشته باشد توی زندگی اش که جلوش کم بیاورد. یکی که مشتش را ببرد جلو پیشش وا کند،که سری که بر سر گردون به فخر می ساید را بیاورد، با خیال راحت بگذارد بر آستانش. نه به ذلت و خاکساری که به مهر و فروتنی. از «پناه» حرف نمی زنم؛ از «مرشد» و «معشوق» هم! نام ندارد شاید. فقط میدانی کسی است و هست.

حالا من این جور خیال می کنم که آدم باید یکی _و فقط یکی_ را داشته باشد توی زندگی اش که جلوش کم بیاورد. یکی که مشتش را ببرد جلو پیشش وا کند،که سری که بر سر گردون به فخر می ساید را بیاورد، با خیال راحت بگذارد بر آستانش. نه به ذلت و خاکساری که به مهر و فروتنی. از «پناه» حرف نمی زنم؛ از «مرشد» و «معشوق» هم! نام ندارد شاید. فقط میدانی کسی است و هست.

(0/1000)

نظرات

تاکنون نظری ثبت نشده است.