بریدهای از کتاب مادربزرگ سلام رساند و گفت متاسف است اثر فردریک بکمن
1403/5/12
صفحۀ 155
"یه ابر قهرمان!مامانبزرگت یه ابر قهرمان بود" السا خیره میشود به شکاف روی در. "ابرقهرمان ها بچه های خودشون رو رها نمی کنن" مامان ساکت است. آخرش میگوید:"همه ابر قهرمان ها مجبورن یه چیز هایی رو قربانی کنن،عزیز دلم" اما هم او و هم السا میدانند مادر به این جمله خودش باور ندارد.
"یه ابر قهرمان!مامانبزرگت یه ابر قهرمان بود" السا خیره میشود به شکاف روی در. "ابرقهرمان ها بچه های خودشون رو رها نمی کنن" مامان ساکت است. آخرش میگوید:"همه ابر قهرمان ها مجبورن یه چیز هایی رو قربانی کنن،عزیز دلم" اما هم او و هم السا میدانند مادر به این جمله خودش باور ندارد.
(0/1000)
نظرات
تاکنون نظری ثبت نشده است.