بریدۀ کتاب

دریا

1403/4/13

سیاه دل
بریدۀ کتاب

صفحۀ 4

آن شب باران آمد؛ بارانی بسیار زیبا که نم نم با نجوا می‌بارید. حتی پس از گذشت سالیان سال، فقط کافی بود مگی چشمانش را ببندد تا از نو صدای باران را بشنود، درست مثل انگشتر ظریف و کوچکی که آرام آرام روی شیشه‌ی پنجره ضربه می‌زد. در آن تاریکی، سگی که معلوم نبود کجاست پارس می‌کرد و مگی با اینکه بارها و بارها در جایش غلت می‌زد، خوابش نمی‌برد.

آن شب باران آمد؛ بارانی بسیار زیبا که نم نم با نجوا می‌بارید. حتی پس از گذشت سالیان سال، فقط کافی بود مگی چشمانش را ببندد تا از نو صدای باران را بشنود، درست مثل انگشتر ظریف و کوچکی که آرام آرام روی شیشه‌ی پنجره ضربه می‌زد. در آن تاریکی، سگی که معلوم نبود کجاست پارس می‌کرد و مگی با اینکه بارها و بارها در جایش غلت می‌زد، خوابش نمی‌برد.

14

3

(0/1000)

نظرات

تاکنون نظری ثبت نشده است.