بریدهای از کتاب عمرا اگر این کتاب را بخوانم! اثر خائومه کوپونس
1404/2/9
صفحۀ 45
بچـه که بودم، غـروب روزهای تعطیل بهنظـرم خیلی عجیب بود. همیشه حوصله ام بهشـدت سر میرفت و بیهدف از پنجره بیرون را تماشا میکردم و وقت میگذراندم. به خوبی حس میکردم که زمان ایستاده و دقیقهها به کندی میگذرد تا عصر به شب تبدیل شود. تا مدت زیادی دقیقاً نمیدانسـتم که چون ازپنجـره به بیرون نگاه میکنم، حوصله ام سـر میرود یا چون حوصله ام سـر میرود، از پنجـرهذبه بیرون نگاه میکنم. از آن حوصلهسررفتگیِ غروبِ روزهای تعطیل میترسیدم، چون انگار تکرار شونده بود: صدای تلویزیونی که در اتاق ناهارخوری روشن بود، خواهر و برادر هایم که سعی میکردند لحظه آخری مشقهای فرداشان را بنویسید، شام من درآوردیای که پدر و مادرم دستوپا میکردند و ما بهنوبت ازش ایراد میگرفتیم. درنهایت، شب فرا میرسید که انگار هیچ هدفی نداشت جز اینکه ما را به روز بعد ببرد. هنوز هم که هنوز است، غروب روز های تعطیل این حوصلهسررفتگی به سراغم میآید و هنوز هم که هنوز است، بانگاهذکردن از پنجره به بیرون، وقتم را میگذرانم. ولی یک چیز را فهمیدم: این کار را دوست دارم.
بچـه که بودم، غـروب روزهای تعطیل بهنظـرم خیلی عجیب بود. همیشه حوصله ام بهشـدت سر میرفت و بیهدف از پنجره بیرون را تماشا میکردم و وقت میگذراندم. به خوبی حس میکردم که زمان ایستاده و دقیقهها به کندی میگذرد تا عصر به شب تبدیل شود. تا مدت زیادی دقیقاً نمیدانسـتم که چون ازپنجـره به بیرون نگاه میکنم، حوصله ام سـر میرود یا چون حوصله ام سـر میرود، از پنجـرهذبه بیرون نگاه میکنم. از آن حوصلهسررفتگیِ غروبِ روزهای تعطیل میترسیدم، چون انگار تکرار شونده بود: صدای تلویزیونی که در اتاق ناهارخوری روشن بود، خواهر و برادر هایم که سعی میکردند لحظه آخری مشقهای فرداشان را بنویسید، شام من درآوردیای که پدر و مادرم دستوپا میکردند و ما بهنوبت ازش ایراد میگرفتیم. درنهایت، شب فرا میرسید که انگار هیچ هدفی نداشت جز اینکه ما را به روز بعد ببرد. هنوز هم که هنوز است، غروب روز های تعطیل این حوصلهسررفتگی به سراغم میآید و هنوز هم که هنوز است، بانگاهذکردن از پنجره به بیرون، وقتم را میگذرانم. ولی یک چیز را فهمیدم: این کار را دوست دارم.
نظرات
تاکنون نظری ثبت نشده است.