بریدهای از کتاب و کسی نمیداند در کدام زمین میمیرد اثر مهزاد الیاسی بختیاری
1402/7/9
صفحۀ 29
یک روز با یکی از این برقعهای آبیرنگی که در افغانستان به *چادَری* معروفاند در خیابانهای کابل قدم میزنم تا ببینم زنهای افغانستان از سوراخهای مشبکش دنیا را چطور میبینند. لباس راحتی نیست و جای نفس درست و حسابی ندارد. موقع عبور از خیابان راست و چپم را نمیبینم و در تاریکیِ شب هم برای راه رفتن به کمک احتیاج دارم. اگر اتفاقی بیفتد، نمیتوانم بدوم و از مهلکه فرار کنم. زنانِ دیگر چطور میتوانند با چادَری یک بچه را بغل کنند و دست دوتای دیگر را بگیرند و از خیابان رد شوند؟ چابکیِ من زیر برقع یکدهم شده. از طرفی اولین بار در زندگیام است که احساس میکنم در اجتماع بیرونی کاملاً نامرئیام، که حسِ غریبی است. هیچکس من را نمیبیند. من یکی از هزاران زنیام که در خیابانهای کابل مشغول خرید، رفتوآمد یا تکدیاند. میتوانم یک بچه کانگورو زیر لباسم مخفی کنم و کسی نفهمد. انگار خانهام را با خودم بردهام بیرون.
یک روز با یکی از این برقعهای آبیرنگی که در افغانستان به *چادَری* معروفاند در خیابانهای کابل قدم میزنم تا ببینم زنهای افغانستان از سوراخهای مشبکش دنیا را چطور میبینند. لباس راحتی نیست و جای نفس درست و حسابی ندارد. موقع عبور از خیابان راست و چپم را نمیبینم و در تاریکیِ شب هم برای راه رفتن به کمک احتیاج دارم. اگر اتفاقی بیفتد، نمیتوانم بدوم و از مهلکه فرار کنم. زنانِ دیگر چطور میتوانند با چادَری یک بچه را بغل کنند و دست دوتای دیگر را بگیرند و از خیابان رد شوند؟ چابکیِ من زیر برقع یکدهم شده. از طرفی اولین بار در زندگیام است که احساس میکنم در اجتماع بیرونی کاملاً نامرئیام، که حسِ غریبی است. هیچکس من را نمیبیند. من یکی از هزاران زنیام که در خیابانهای کابل مشغول خرید، رفتوآمد یا تکدیاند. میتوانم یک بچه کانگورو زیر لباسم مخفی کنم و کسی نفهمد. انگار خانهام را با خودم بردهام بیرون.
نظرات
تاکنون نظری ثبت نشده است.