بریده‌ای از کتاب تاتار خندان اثر غلامحسین ساعدی

بریدۀ کتاب

صفحۀ 14

می‌دانستم که نمی‌توانم آن همه گره را باز کنم باید اتفاقی می افتاد، من از خودم فاصله می‌گرفتم، در آزادی ممکن نبود، باید دست و بال خودم را می‌بستم، راه برگشتی برای خود نمی گذاشتم و درست لحظه ای هم که این کار را کردم، پشیمانی به سراغم آمد، احساس کردم که چند روز بیشتر وقت زندگی ندارم...

می‌دانستم که نمی‌توانم آن همه گره را باز کنم باید اتفاقی می افتاد، من از خودم فاصله می‌گرفتم، در آزادی ممکن نبود، باید دست و بال خودم را می‌بستم، راه برگشتی برای خود نمی گذاشتم و درست لحظه ای هم که این کار را کردم، پشیمانی به سراغم آمد، احساس کردم که چند روز بیشتر وقت زندگی ندارم...

36

5

(0/1000)

نظرات

تاکنون نظری ثبت نشده است.