بریده‌ای از کتاب undefined اثر undefined

بریدۀ کتاب

صفحۀ 175

آقای بازجو! شما موقعیت منو در نظر نمی گیرین.زندگی من از هم پاشیده بود.شوهرم هرروز توهین می کرد و به من می گفت :(گم شو) بچه هام گرسنه بودند.هیچ چیزی برای از دست دادن نداشتم.یک دفعه کسی پیدا شد که به من گفت تو باهوشی،منو ادمین گروه معرفی کرد،گفت دولت اسلامی به تو احتیاج داره.تو زن جهادی هستی و هزار وسوسه ی دیگه. من دوست داشتم این حرف هارو باور کنم.کاری به درست و غلطش نداشتم. معلومه که امروز در مقابل سوال های شما جوابی ندارم.چون خودمو به خریت زدم و کورکورانع پذیرفتم...

آقای بازجو! شما موقعیت منو در نظر نمی گیرین.زندگی من از هم پاشیده بود.شوهرم هرروز توهین می کرد و به من می گفت :(گم شو) بچه هام گرسنه بودند.هیچ چیزی برای از دست دادن نداشتم.یک دفعه کسی پیدا شد که به من گفت تو باهوشی،منو ادمین گروه معرفی کرد،گفت دولت اسلامی به تو احتیاج داره.تو زن جهادی هستی و هزار وسوسه ی دیگه. من دوست داشتم این حرف هارو باور کنم.کاری به درست و غلطش نداشتم. معلومه که امروز در مقابل سوال های شما جوابی ندارم.چون خودمو به خریت زدم و کورکورانع پذیرفتم...

15

2

(0/1000)

نظرات

تاکنون نظری ثبت نشده است.