بریدۀ کتاب

Anna

1403/4/25

حوض خون: روایت زنان اندیمشک از رخت شویی در دفاع مقدس
بریدۀ کتاب

صفحۀ 110

از خواب پریدم هوا روشن بود. «ای داد بیداد! خواب موندم» نماز خواندم. با عجله چادر سر کردم و راه افتادم سمت بیمارستان شهید کلانتری. به اطرافم توجه نمی‌کردم. زمستان بود و هوا سرد. آنقدر با عجله و تند راه می‌رفتم که تنم خیس عرق شد. توی دلم به خانم ها بدو بی راه گفتم که باز در نزده‌اند و من را جا گذاشته‌اند. تصمیم گرفتم هرچه اصرار کنند دیگر آنها را نبخشم. رسیدم جلوی نگهبانی. گیت بسته بود. با دست محکم زدم به پنجره نگهبانی:«انگار تو هم مثل من خواب موندی.درو باز کن» آمد دم در و گفت: «مادر این وقت صبح کجا می‌خوای بری؟!» گفتم:« بعد این همه سال من رو نمی‌شناسی؟! خونه بابام که نمی‌رم. اومدم لباس‌های رزمنده‌ها رو بشورم.» گفت:« مادر حواست کجاست؟! شش ماه بیمارستان هم جمع شده!»¹ تکیه دادم به نرده جلوی در و با گریه به بیمارستان نگاه کردم. (پ.ن¹: بیمارستان شهید کلانتری در اواسط دهه ۷۰ جمع شد)

از خواب پریدم هوا روشن بود. «ای داد بیداد! خواب موندم» نماز خواندم. با عجله چادر سر کردم و راه افتادم سمت بیمارستان شهید کلانتری. به اطرافم توجه نمی‌کردم. زمستان بود و هوا سرد. آنقدر با عجله و تند راه می‌رفتم که تنم خیس عرق شد. توی دلم به خانم ها بدو بی راه گفتم که باز در نزده‌اند و من را جا گذاشته‌اند. تصمیم گرفتم هرچه اصرار کنند دیگر آنها را نبخشم. رسیدم جلوی نگهبانی. گیت بسته بود. با دست محکم زدم به پنجره نگهبانی:«انگار تو هم مثل من خواب موندی.درو باز کن» آمد دم در و گفت: «مادر این وقت صبح کجا می‌خوای بری؟!» گفتم:« بعد این همه سال من رو نمی‌شناسی؟! خونه بابام که نمی‌رم. اومدم لباس‌های رزمنده‌ها رو بشورم.» گفت:« مادر حواست کجاست؟! شش ماه بیمارستان هم جمع شده!»¹ تکیه دادم به نرده جلوی در و با گریه به بیمارستان نگاه کردم. (پ.ن¹: بیمارستان شهید کلانتری در اواسط دهه ۷۰ جمع شد)

11

2

(0/1000)

نظرات

تاکنون نظری ثبت نشده است.