بریده‌ای از کتاب از دیار حبیب اثر سیدمهدی شجاعی

بریدۀ کتاب

صفحۀ 51

بریر به او می‌گوید: حبیب!این چه جای خندیدن است؟!شوخی و خنده آن هم در این هنگام،در شان تو نیست.تو سیدالقرائی!تو پیر طایفه‌ای!تو عالم و فقیهی!در این وانفسای حصر و مقاتله،تو را با هزل و مطایبه چه کار؟ و حبیب.....می‌گوید: این جا،در دمدمای وصال،اگر جای خنده نیست،کجا جای خنده است؟نه در این کمرکش پیری که در اوج جوانی نیز هیچ‌کس از من یک کلام غیرجد نشنیده‌ است.شنیده است؟!اما...تو نیز اگر ببینی که در ورای این قفس شکستنی چه در انتظار ماست،تو نیز اگر ببینی که آن‌سوی این مرز چه کسی ایستاده و آغوش گشوده است،جان را همراه خنده رها می‌کنی و پر می‌کشی.من عمری را لحظه شمار این مجال بوده‌ام.اکنون به دیدار این یوسف وصال،چگونه دست از ترنج بشناسم؟چگونه خود را پیدا کنم،چگونه خویش را دریابم و در چنگ بگیرم؟

بریر به او می‌گوید: حبیب!این چه جای خندیدن است؟!شوخی و خنده آن هم در این هنگام،در شان تو نیست.تو سیدالقرائی!تو پیر طایفه‌ای!تو عالم و فقیهی!در این وانفسای حصر و مقاتله،تو را با هزل و مطایبه چه کار؟ و حبیب.....می‌گوید: این جا،در دمدمای وصال،اگر جای خنده نیست،کجا جای خنده است؟نه در این کمرکش پیری که در اوج جوانی نیز هیچ‌کس از من یک کلام غیرجد نشنیده‌ است.شنیده است؟!اما...تو نیز اگر ببینی که در ورای این قفس شکستنی چه در انتظار ماست،تو نیز اگر ببینی که آن‌سوی این مرز چه کسی ایستاده و آغوش گشوده است،جان را همراه خنده رها می‌کنی و پر می‌کشی.من عمری را لحظه شمار این مجال بوده‌ام.اکنون به دیدار این یوسف وصال،چگونه دست از ترنج بشناسم؟چگونه خود را پیدا کنم،چگونه خویش را دریابم و در چنگ بگیرم؟

6

2

(0/1000)

نظرات

تاکنون نظری ثبت نشده است.