بریدهای از کتاب مرگ به وقت بهار اثر مرسه رودوردا
1404/4/24
صفحۀ 77
گفتم نمیدانم، اما بچه که بودم، حتی با اینکه از شب میترسیدم، بیشتر از روز دوستش داشتم چون در روشنایی روز همهچیز زیادی واضح بود و زشتی مطلق و لاعلاج بعضی چیزها بیش از حد به چشم میآمد.
گفتم نمیدانم، اما بچه که بودم، حتی با اینکه از شب میترسیدم، بیشتر از روز دوستش داشتم چون در روشنایی روز همهچیز زیادی واضح بود و زشتی مطلق و لاعلاج بعضی چیزها بیش از حد به چشم میآمد.
(0/1000)
نظرات
تاکنون نظری ثبت نشده است.