بریدهای از کتاب نجواگر اثر الکس نورث
1402/11/10
صفحۀ 262
میخواست هرچه زودتر به رختخواب برود چون دلش میخواست امروز هرچه زودتر تمام شود. خوبی خوابیدن همین بود. انگار چیزهارا پاک میکرد. دعواها، نگرانی ها و همه چیز را می شست. ممکن است درباره چیزی وحشت زده و ناراحت باشی و فکر کنی خوابیدن غیر ممکن است، اما بالاخره خوابت میبرد و وقتی صبح بیدار میشوی آن احساس برای مدتی از بین رفته است،درست مثل طوفانی که میانه های شب می آید و میگذرد. یا شاید هم مثل بیهوش شدن قبل از عمل بزرگی در بیمارستان باشد... بابایی این را گفته بود. دکتر ها تورا بیهوش میکنند و تو دیگر بلاهای وحشتناکی را که سرت میآید را نمیبینی و وقتی به هوش می آیی و بیدار میشوی حالت بهتر شده. و او دلش میخواست ترسش از بین برود.
میخواست هرچه زودتر به رختخواب برود چون دلش میخواست امروز هرچه زودتر تمام شود. خوبی خوابیدن همین بود. انگار چیزهارا پاک میکرد. دعواها، نگرانی ها و همه چیز را می شست. ممکن است درباره چیزی وحشت زده و ناراحت باشی و فکر کنی خوابیدن غیر ممکن است، اما بالاخره خوابت میبرد و وقتی صبح بیدار میشوی آن احساس برای مدتی از بین رفته است،درست مثل طوفانی که میانه های شب می آید و میگذرد. یا شاید هم مثل بیهوش شدن قبل از عمل بزرگی در بیمارستان باشد... بابایی این را گفته بود. دکتر ها تورا بیهوش میکنند و تو دیگر بلاهای وحشتناکی را که سرت میآید را نمیبینی و وقتی به هوش می آیی و بیدار میشوی حالت بهتر شده. و او دلش میخواست ترسش از بین برود.
نظرات
تاکنون نظری ثبت نشده است.