بریدۀ کتاب

ننه کاراته: مجموعه داستان
بریدۀ کتاب

صفحۀ 40

صبح اول صبح، کله سحر، توی کوچه‌مون «کاتا» می‌رفت. مادرمن و مادر همه بچه‌های کوچه پشت سرش ـ به صف ـ با انگیزه‌ غیرقابل وصف «کاتا» می‌رفتن. ـ چی چون سوگی... مون تون چروگی... بشمار! وقتی با صدای بلند این جمله رو می‌گفت، همه‌ مادرامُشتشون رو می‌دادن جلو و محکم ضربه می‌زدن... بعد مشتشون رو می‌بردن کنار کمرشون... هر بار که این کارو می‌کردن... محکم می‌شمردن: «ایچ... نی... سان...» جَوونیاش‌ دان پنج کاراته داشت. هر کی می‌دیدش باورش نمی‌شد هفتاد و اندی سالشه. توی محل معروف بود به «ننه‌کاراته»!

صبح اول صبح، کله سحر، توی کوچه‌مون «کاتا» می‌رفت. مادرمن و مادر همه بچه‌های کوچه پشت سرش ـ به صف ـ با انگیزه‌ غیرقابل وصف «کاتا» می‌رفتن. ـ چی چون سوگی... مون تون چروگی... بشمار! وقتی با صدای بلند این جمله رو می‌گفت، همه‌ مادرامُشتشون رو می‌دادن جلو و محکم ضربه می‌زدن... بعد مشتشون رو می‌بردن کنار کمرشون... هر بار که این کارو می‌کردن... محکم می‌شمردن: «ایچ... نی... سان...» جَوونیاش‌ دان پنج کاراته داشت. هر کی می‌دیدش باورش نمی‌شد هفتاد و اندی سالشه. توی محل معروف بود به «ننه‌کاراته»!

4

1

(0/1000)

نظرات

تاکنون نظری ثبت نشده است.