بریدهای از کتاب شهاب دین اثر زهرا باقری
2 روز پیش
صفحۀ 53
شیخ مرتضی طالقانی گفت : «بگذار برایت بگویم که چطور پایم به مدرسه باز شد. برای اهالی روستای دیزان طالقان چوپانی میکردم. گوسفندان را به درهای سبز برده بودم به سنگی تکیه دادم و در بحر فکر افتادم. غرق در حال و هوای خودم شدم که ناگهان صدای صوت حزینی به گوشم رسید که قرآن میخواند. کسی آن اطراف نبود. همان لحظه گفتم: خدایا، پیغامت را دریافت کردم. به روستا برگشتم، گوسفندان را به صاحبانشان دادم و عازم تهران شدم. برای مرد چهل ساله شروع درس سخت است. دیر شده بود. باید تلاش بیشتری می کردم. شبانه روز خواندم و نوشتم. چند سالی که تهران بودم و مقدمات خواندم، شنیدم در اصفهان عالمی است که سرگذشتی شبیه به من داشته. راه اصفهان در پیش گرفتم...»
شیخ مرتضی طالقانی گفت : «بگذار برایت بگویم که چطور پایم به مدرسه باز شد. برای اهالی روستای دیزان طالقان چوپانی میکردم. گوسفندان را به درهای سبز برده بودم به سنگی تکیه دادم و در بحر فکر افتادم. غرق در حال و هوای خودم شدم که ناگهان صدای صوت حزینی به گوشم رسید که قرآن میخواند. کسی آن اطراف نبود. همان لحظه گفتم: خدایا، پیغامت را دریافت کردم. به روستا برگشتم، گوسفندان را به صاحبانشان دادم و عازم تهران شدم. برای مرد چهل ساله شروع درس سخت است. دیر شده بود. باید تلاش بیشتری می کردم. شبانه روز خواندم و نوشتم. چند سالی که تهران بودم و مقدمات خواندم، شنیدم در اصفهان عالمی است که سرگذشتی شبیه به من داشته. راه اصفهان در پیش گرفتم...»
نظرات
تاکنون نظری ثبت نشده است.