بریدۀ کتاب

حکایت عشقی بی قاف، بی شین، بی نقطه: مجموعه داستان کوتاه
بریدۀ کتاب

صفحۀ 46

داشت شروع میشد که خفه اش کردم.درست وسط جمله بود که نقطه گذاشتم.نمی‌خواستم کلام تمام شود.نمی‌خواستم جمله معنا پیدا کند.نیمه شب بود.گمانم.ناگهان آمد.یا بهتر بگویم داشت می‌آمد که من یک قدم پس رفتم.نقطه را گذاشتم و عقب کشیدم.نقطه را گذاشته بودم وسط کلمه.حتی فرصت تمام شدن کلمه را هم نداده بودم چه برسد به تمام شدن جمله.نمی‌دانم نقطه را کجای کلمه گذاشته بودم.شاید روی دال یا بر قوس واو یا روی لبه دندانه سین.بس که با شتاب این کار را کرده بودم.بس که میترسیدم.دست هام انگار مرتکب قتل شده باشند،از هیجان و اضطراب می‌لرزیدند.انگار کسی را نیامده کشته بودم.دست هام رو گذاشته بودم روی گلوش و فشار داده بودم.وقتی داشت خفه میشد،چیزی نگفت.تقلا نکرد.التماس نکرد.فقط نگاهم کرد.صبر کرد تا ذره ذره بمیرد.دست هام رو آن قدر آنجا نگه داشتم تا چشم هام خیس شدن.تا انگشتانم سست شدند.

داشت شروع میشد که خفه اش کردم.درست وسط جمله بود که نقطه گذاشتم.نمی‌خواستم کلام تمام شود.نمی‌خواستم جمله معنا پیدا کند.نیمه شب بود.گمانم.ناگهان آمد.یا بهتر بگویم داشت می‌آمد که من یک قدم پس رفتم.نقطه را گذاشتم و عقب کشیدم.نقطه را گذاشته بودم وسط کلمه.حتی فرصت تمام شدن کلمه را هم نداده بودم چه برسد به تمام شدن جمله.نمی‌دانم نقطه را کجای کلمه گذاشته بودم.شاید روی دال یا بر قوس واو یا روی لبه دندانه سین.بس که با شتاب این کار را کرده بودم.بس که میترسیدم.دست هام انگار مرتکب قتل شده باشند،از هیجان و اضطراب می‌لرزیدند.انگار کسی را نیامده کشته بودم.دست هام رو گذاشته بودم روی گلوش و فشار داده بودم.وقتی داشت خفه میشد،چیزی نگفت.تقلا نکرد.التماس نکرد.فقط نگاهم کرد.صبر کرد تا ذره ذره بمیرد.دست هام رو آن قدر آنجا نگه داشتم تا چشم هام خیس شدن.تا انگشتانم سست شدند.

5

1

(0/1000)

نظرات

تاکنون نظری ثبت نشده است.