بریدۀ کتاب

بریدۀ کتاب

صفحۀ 172

عکسی را نشانم می دهد، مردی در میانه ی عکس ایستاده؛ میانه سال، با استخوان هایی درشت و صورتی که لبخند به چین و چروک هایش پیوسته شده است، با لباس رزم و تفنگی بر دوش و دست هایی گشاده. - این یکی را ببین! اینجا بُشر است. همان جا که پدر آزادش کرد. این هم اهالی اند، دور پدر حلقه زده اند. این عکس را خودم گرفته ام. راست می گوید، توی عکس، دسته ای مرد عرب دشداشه پوش با صورت های زخمی و خسته، گرد او که لباس رزم پوشیده، حلقه زده اند. همه شان خوشحالند. پشت تصویر، در افق رو به روی عکاس، خانه ها خراب و ریخته اند، اما آدم ها ایستاده اند. آدم های ایستاده می توانند خانه های خراب را آباد کنند اما آدم های ریخته و آواره شده چه؟ مسلم و پدرش و باقی دوستانشان در کتائب سیدالشهداء،همان ها هستند که ایستاده اند، ستون شده اند تا سقف بُشر روی سر مردمانش آوار نشود.

عکسی را نشانم می دهد، مردی در میانه ی عکس ایستاده؛ میانه سال، با استخوان هایی درشت و صورتی که لبخند به چین و چروک هایش پیوسته شده است، با لباس رزم و تفنگی بر دوش و دست هایی گشاده. - این یکی را ببین! اینجا بُشر است. همان جا که پدر آزادش کرد. این هم اهالی اند، دور پدر حلقه زده اند. این عکس را خودم گرفته ام. راست می گوید، توی عکس، دسته ای مرد عرب دشداشه پوش با صورت های زخمی و خسته، گرد او که لباس رزم پوشیده، حلقه زده اند. همه شان خوشحالند. پشت تصویر، در افق رو به روی عکاس، خانه ها خراب و ریخته اند، اما آدم ها ایستاده اند. آدم های ایستاده می توانند خانه های خراب را آباد کنند اما آدم های ریخته و آواره شده چه؟ مسلم و پدرش و باقی دوستانشان در کتائب سیدالشهداء،همان ها هستند که ایستاده اند، ستون شده اند تا سقف بُشر روی سر مردمانش آوار نشود.

(0/1000)

نظرات

تاکنون نظری ثبت نشده است.