بریدهای از کتاب پاک ستان: هجده روایت از خدام و زائرین اربعین شبه قاره در سیستان و بلوچستان اثر امیررضا انتظاری
6 روز پیش
صفحۀ 33
چادر مشکی را زده بود زیر بغلش؛ دمپاییهایی دو سایز بزرگتر از پاهایش را پوشیده بود و تند تند راه میرفت. هر لحظه استرس داشتم الان میافتد ولی انگار خیلی از این حرف ها با تجربهتر و واردتر بود! با دقت تمام خودش و کارهایش را برانداز میکردم انگار مامور کنترل کردن اکرم خانم شده بودم. زل زدم به چهرهاش پوست سرخ و سفیدش به شدت نظرم را جلب کرده بود. با خودم گفتم همش سر دیگ نذری و نزدیک حرارت بوده اما چه پوست خوب و شفافی دارد! لبخند از چهره معصومش جدا نمیشد؛
چادر مشکی را زده بود زیر بغلش؛ دمپاییهایی دو سایز بزرگتر از پاهایش را پوشیده بود و تند تند راه میرفت. هر لحظه استرس داشتم الان میافتد ولی انگار خیلی از این حرف ها با تجربهتر و واردتر بود! با دقت تمام خودش و کارهایش را برانداز میکردم انگار مامور کنترل کردن اکرم خانم شده بودم. زل زدم به چهرهاش پوست سرخ و سفیدش به شدت نظرم را جلب کرده بود. با خودم گفتم همش سر دیگ نذری و نزدیک حرارت بوده اما چه پوست خوب و شفافی دارد! لبخند از چهره معصومش جدا نمیشد؛
نظرات
تاکنون نظری ثبت نشده است.