بریده‌ای از کتاب شش کلاغ اثر لی باردوگو

Aurora

Aurora

1403/11/19

بریدۀ کتاب

صفحۀ 483

برگشت که برود، ولی کز دستش را گرفت و روی نرده ها نگه داشت. بدون اینکه به او نگاه کند با صدایی که مانند سنگ ناهموار، خشن بود گفت:«بمون. توی کتردام بمون. پیش من بمون.» اینژ به دست دستکش پوشش که دست اورا محکم گرفته بود، نگاه کرد. دوست داشت با تمام وجودش جواب مثبت بدهد، ولی حاضر نبود به کم قناعت کند؛ نه بعد از سختی هایی که تحمل کرده بود. «چه فایده ای داره؟» کز نفس عمیقی کشید:«می‌خوام بمونی. می‌خوام تو... تورو می‌خوام.» «منو می‌خوای.» اینژ این کلمات را در دهانش چرخاند. با ملایمت دست اورا فشرد.«چطوری میخوای من رو داشته باشی کز؟»

برگشت که برود، ولی کز دستش را گرفت و روی نرده ها نگه داشت. بدون اینکه به او نگاه کند با صدایی که مانند سنگ ناهموار، خشن بود گفت:«بمون. توی کتردام بمون. پیش من بمون.» اینژ به دست دستکش پوشش که دست اورا محکم گرفته بود، نگاه کرد. دوست داشت با تمام وجودش جواب مثبت بدهد، ولی حاضر نبود به کم قناعت کند؛ نه بعد از سختی هایی که تحمل کرده بود. «چه فایده ای داره؟» کز نفس عمیقی کشید:«می‌خوام بمونی. می‌خوام تو... تورو می‌خوام.» «منو می‌خوای.» اینژ این کلمات را در دهانش چرخاند. با ملایمت دست اورا فشرد.«چطوری میخوای من رو داشته باشی کز؟»

16

1

(0/1000)

نظرات

تاکنون نظری ثبت نشده است.